هنگام بچگی بارها داستان عشق خاله خانم و عمویم رابرایم گفته بودند.آنان پیش از ازدواج ازراه نامه هایی که
به یکدیگر می نوشتند باهم آشنا شدند.عمویم سالها درآمریکا زندگی می کرد و خاله هم تمام عمرش رادردهکده
کوچکی درشمال ایتالیا گذرانده بود.عمویم توسط برادرش خاله مراشناخت.
پدرم تازگی به آمریکا مهاجرت کرده بود و او و مادرم پیوسته با خاله مکاتبه داشته اند.ازراه نامه و تنهاعکسی
که خالهو عمو برای یکدیگر فرستاده بودند پیشنهادازدواج می شود و رویای داشتن یک زندگی بهتر در کنار
هم به وجود می آید.
نتیجه کارداستانی عشقی رابه وجود می آورد که پنجاه و پنج سال به درازا می کشد.ماما از نخستین ملاقات
آنان با یکدیگر و هیجانی که هردو داشتند تعریف می کرد ومی گفت هردوبسیار عصبی وبی اعتماد بودند.
من دوبیگانه رامجسم می کردم که از قطار پیاده شده بودند و به سوی یک عمر زندگی باهم پیش می
رفتند.دونفری که هرگز فرصت عاشق شدن مثل ما و فکرکردن به آن رانداشتند،بدون هیچ احساسات آسمانی
اولین عشق،یاشیفتگی یالرزیدن پاها وبی اشتهایی.
درعوض یک تصمیم ساده این دورابه ازدواج کشاند.هرکدام هرچه داشتند به یکدیگر دادند و با هم سهیم شدند
و این کار عملی شد.به جای توقعات غیرممکن ادراکی خاموش می گفت که تطابق و امید وجوددارد و اینها در
عشق یکدیگر رشد خواهند کرد و در حقیقت چنین هم شد.
«عشق همچون تکه ای سنگ دریک جا نمی نشیند،بایستی مثل نان همیشه تازه تازه درست شود.»
اورسولاک .لژیک